سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علامت سوال 

می خوام قسمت هایی از خاطرات و درد دل های یه دختر 18 ساله رو براتون بنویسم.یه دوست که همیشه بزرگتر از سنش بود،همیشه متفاوت بود و حتی دوست داشتنش هم با بقیه فرق می کرد شاید. یه کم طولانی باشه ولی قول می دم خوندنش خا لی ازلطف نیست.راستی این ازون مطلباییه که دوست دارم سر فرصت بخونیدش و حتماً نظرات واقعیتونو برام بنویسید.بازم مرسی.

همیشه یه علامت سؤال بزرگ همراهمه.همیشه احساس می کنم یه چیزی کمه،یه چیزی جای خودش نیست...هیچ وقت به اون چیزی که می خوام، اون احساسی که دوست دارم نمی رسم.حتی نمی دونم واقعاً چی می خوام.از اول و آخر این احساس،این دوست داشتن سر در نمی یارم.اصلاً نمی دونم دوست داشتنی هست یا نه.هیچ انتظاری ازش ندارم،فقط بهش فکر می کنم که اونم روز به روز کمتر می شه.

انگار حظورش هر روز کمرنگ تر از دیروزه.یعنی دارم فراموشش می کنم؟...هنوز برام اهمییت داره ،هنوز موقع دیدنش دلشوره سرتاپای وجودمو می گیره و وقتی می بینمش به اندازه ی یه آسمون آروم می شم.راستی دیدار آخر چقدر خوب بود...حیف که اون مامور آموزش و پروش آخرش و خراب کرد.نمی دونم به خاطر کرواتی که جلوی مامور دور گردنش بود بیشتر ناراحت شد یا به خاطر تنها بودنش با من؟...

خیلی وقته که سردو آرومه...خیلی وقته که اصلاً اجازه نمی ده روحشو لمس کنم...راستش منم دیگه از آرومیش شکایت نمی کنم آرومو سرد می رم به دیدنش و در مقابل سکوتش ویا حتی حرفاش فقط سکوت می کنم.این احساس پیری که تمام ذهن و وجودشو گرفته بیشتر از هر چیز عذابم می ده.تنهاییاش خیلی قلب و روحمو آزار می ده...ولی راستشو بخواین مدتیه که دیگه حتی سعی نمی کنم یادش بیارم که فقط 38 سالشه،هر چند خودم می بینم که تارای سیاه موشو به زور می شه شمرد و توی نگاه اول 50 ساله به نظر می رسه...

وقتی به هم سنو سالاش نگاه می کنم دلم می خواد همشونو بکشم...پسرای 40 ساله با شکل شمایل جوونای 30 ساله که هنوزم که هنوزه با ماماناشون می رن خواستگاری و با کمال وقاحت روی تمام دخترای کاندید شده هم عیب می ذارن انگار که 20 سالشونه و دفعه ی اولشون. اونوقت اون... تازگی ها دوست دارم بشینم یه گوشه و سیگار کشیدنشو تماشا کنم، وقتی که بی اختیار به سرفه می افتمو اونم سیگارشو خاموش می کنه حسابی از دست خودمو سرفه های بی جا کفری می شم...

حتی سعی نمی کنه از تنها بودن باهام سوء استفاده کنه،بارها از سر لجبازی سعی کردم باهاش تنها باشم اما اون مثل یه تکه یخ سرده...خیلی وقت پیشا گاهی بهم خیره می شد و می گفت ازت می ترسم، با این وجود هیچ وقت ندیدم فرار کنه اما این 5_6 ماه اخیر...نمی دونم شاید نباید تنهاش می ذاشتم.وقتی رفتارشو دیدم به تقلا افتادم، حتی علنآً ازش پرسیدم چرا ازم فرار می کنی؟ دعوا کردم، گریه کردم، قهر کردم ولی هیچی عوض نشد...حالا دیگه منم آروم شدم.آروم ِ آروم.حتی آروم تر از اون.وقتی می بینم جوابی وجود نداره دیگه حتی از خودم هم سؤالی نمی پرسم.

هنوز همدیگه رو می بینیم،هنوز لبخند می زنیم، هنوز سکوت می کنیم...گاهی احساس می کنم همه چیز حتی قشنگتر از قبل شده،حتی با وجود این همه علامت سؤال...چند وقت پیش،قبل ازینکه انقدر آروم بشم،رفتم امامزاده و دعا کردم خدا جوونش کنه ،لا اقل به اندازه ی یه آدم 38 ساله.با این حال هر روز که می گذره بیشتر از روز قبل این حقیقت و تو ذهنم تکرار می کنم که با وجود همه ی بود ها و نبو د ها من فقط 18 سالمه و اون...


نوشته شده توسط مینا در جمعه 85/1/18 و ساعت 2:35 صبح 
نظرات دیگران()
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا