سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش هر روز عید باشد/یه نشونه... 

بچه ها این نوشته ها رو دیشب(یعنی دیروز صبح)ساعت 5/2 _3 براتون نوشته بودم.ولی درست موقع ارسال به طرز عجیبی همشون پاک شدن!خیلی ناراحت شدم...به امام زمان گفتم آقا من قابل نبودم روز تولدت حرفامو بنویسم؟ دلم گرفت...داداش روح الله می دونه آخه اونم دیشب آن لاین بود.به هر حال با ناراحتی رفتم خوابیدم.حتی به این فکر کردم که این یه نشونه بوده و باید وبلاگمو تعطیل کنم. واسه همیشه...امروز ظهر که برای تبریک عید اومدم با دیدن صفحه ی کاربری جا خوردم.تمام اون نوشته هایی که دیشب هیچ اثری ازشون نبود بدون هیچ تغییری سر جاشون بودن!!دیشب و امروز صبح شاید ده بار این صفحه رو باز و بسته کرده بودم ولی فایده ای نداشت!حتی داداش روح الله هم بهم گفت دیگه دنبالشون نگردم چون همشون پاک شدن...به هر حال امروز خیلی خوشحالم.شاید این نوشته ها ارزش چندانی نداشته باشن ولی این اتفاق برای من یه دنیا ارزش داره.یه نشونه برای اینکه بدونم نباید اینجا رو تعطیل کنم.یه نشونه برای اینکه ایمان بیارم همیشه راهی هست...

...........................................................................................................................................................

سلام.حالتون چطوره؟عیدتون مبارک!ایشالله که هر روزتون عید باشه.پیام داداش روح الله رو دیدید؟:«هر روزی عیده اگه توش گناه نباشه» راستی می شه؟......

امروز خیلی دلم می خواست که از عید براتون بنویسم ، از تولد، از جشن، از شادی، از انتظار....ولی نتونستم...یعنی خجالت کشیدم...از آقا خجالت کشیدم...گفتم من کجا و این حرفها کجا؟!....گفتم بی خیال حرفهای خودم،برم تو اینترنت سرچ کنم ببینم اونجا چه خبره...کلی عکس پیدا کردم،کلی مطلب در مورد آقا،حکایت آدمایی که اونو دیده بودن،دعا برای ظهور یا برای دیدنش...هر خط و نوشته ای رنگ و بوی خاص خودشو داشت ولی نمی دونم چرا هیچکدوم به دلم نمی نشست؛نمی دونم شاید باز هم همون «حکایت من کجا و این حرفها کجا» بود.....توی همین گیرو دار بودم که یهو  سر از یه وبلاگ در آوردم....خط اول، خط دوم، خط سوم...یه چیزی توی دلم لرزید...انگار تمام این مدت دنبالش می گشتم...یه لحظه چشمام خیس شد...بازم خجالت کشیدم،اما این دفعه یه جور دیگه...خجالت کشیدم ازینکه یادم رفته بود همیشه راه برگشتی هست،خجالت کشیدم از اینکه یادم رفته بود با کی باید درد دل کنم،خجالت کشیدم از اینکه فکر می کردم تنهام،خجالت کشیدم از اینکه داشتم به تنبلی عادت می کردم،خجالت کشیدم از اینکه اون جایی که واقعاً باید خجالت می کشیدم خودمو به خواب زده بودم،خجالت کشیدم از اینکه......

 

می خوام آدرس اون وبلاگو به شما هم بدم.بد نیست یه سری به اونجا بزنید.مطمئنم زبون ساده و صمیمیش شما رو هم جذب می کنه.درد دل های روزانه ی یه نفر به اسم سوده با امام زمانه.اجازه بدید کمتر توضیح بدم.خودتون ببینید بهتره.

 

دیدید گفتم خوشتون میاد؟...الان که داشتم اینا رو براتون می نوشتم داداش روح الله اومد و خلاصه تمرکزم به هم خورد!! البته اینم از رویدادهاییه که مثل طلوع ستاره ی هالی خیلی به ندرت اتفاق میفته!منظورم بیدار موندن داداش روح الله تا این موقع شب،ببخشید صبحه!!همه ی اینا رو گفتم تا یه مقدار واسه وبلاگ داداشی تبلیغ کرده باشم!نه اینکه هیچکدوم از شما نمی شناسیدس!!بعد هی برید بگید آبجی مینا بده!خلاصه اینکه شواهد نشون می ده تا چند دقیقه ی دیگه وبلاگ داداش روح الله به روز می شه(قابل توجه اونایی که می خوان بعد از من اول بشن!!)

 

خوب حالا بد نیست  یه خورده هم راجع به کامنت های پست قبلی حرف بزنیم.آقا محمد علی ازم خواسته بودن از نظرات بچه ها در مورد غرورنتیجه گیری کنم و اینجا بنویسم.آقا محمد علی به نظرم یکی از بهترین جوابها جواب خود شما بود.نباید غرور رو با عزت نفس اشتباه بگیریم.در واقع از غرور می شه دوتا تعبیر جدا از هم داشت:غرور به معنای منفی اون و عزت نفس که یه صفت پسندیده ست با این تفاسیر می تونیم بگیم : غرور،هم آره؛هم نه!!البته نظر شخصی خودم هم اینه که گاهی وقتا مراجعه به حس شخصی می تونه راهنمای خوبی در این زمینه باشه.با تشکر از همه ی دوستانی که در این مورد نظر دادن.

 

خوب می دونم امروز خیلی پر حرفی کردم.فقط چند تا عکس به مناسبت تولد آقا امام زمان(عج)براتون می ذارم و بعد هم خداحافظ.شاد و موفق وسربلند باشید. 

                                                         

 

                                                     

 

                                                           

 

 

 


نوشته شده توسط مینا در شنبه 85/6/18 و ساعت 3:3 عصر 
نظرات دیگران()
نقطه سر خط... 

سلام.شروع به نوشتن درست بعد از سه ماه بی خیالی کار زیاد ساده ای نیست.ولی خوب این 4 حرف ساده ی همیشگی بازهم می تونه کوتاه ترین راه برای میان بر زدن و خط کشیدن دور فاصله ها باشه؛و وقتی می گی سلام یعنی یه شروع دوباره،یعنی نقطه سر خط...

........................................................................................................................................................

خوب همینطور که مشاهده می کنید دوباره برگشتم! فکر می کردم بعد از اوومدن حرفای زیادی برای گفتن داشته باشم ولی پارسی بلاگ حسابی منو غافل گیر کرد!راستش توی این سه ماه من حتی به صفحه ی کاربری هم سری نزده بودم حتی گاهی فکر می کردم که ممکنه در این فاصله وبلاگم هم بسته شده باشه.فقط گاهی به وبلاگ یکی از دوستان سر می زدم.امروز با یه عالمه فکرو حرفای جورواجور اومده بودم ولی با باز کردن صفحه ی کاربری حسابی جا خوردم.راستش من روحمم ازین سرویس پیام های دسته جمعی خبر نداشت با دیدن اون همه پیام شوکه شدم.حتماًمیتونید تصور کنید خوندن اون همه پیامی که دراین 3 ماه اومده بود و سر زدن به اون همه وبلاگ چقدر وقت گرفت! تازه به همه ی این ها یه لیست طولانی از دوستانی که پیشنهاد دوستی داده بودند رو هم اضافه کنید.حتماً شما هم حق می دید که بعد از این همه فعالیت تمام حرفایی که می خواستم بزنمو یادم رفته باشه!

با این وجود گفتم بیامو بعد از 3 ماه یه حاضری بزنمو رسماً به همهی دوستان اعلام کنم که کماکان زیر سایه ی شما در قید حیات به سر می برم!!ضمناً جا داره از مدیران عزیزو زحمت کش پارسی بلاگ به خاطر خدمات جدیدی که راه اندازی کردند(البته احتمالاً فقط واسه من جدید بوده!)تشکر کنم.راستی سعی کردم به وبلاگ همه ی شما دوستای عزیزی که نظر داده بودید سر بزنمواز لطفتون تشکر کنم.و حالا یه انتقاد:چرا بیشتر شما قالب ها و بک گراند های سیاهو برای وبلاگتون انتخاب کردید؟راستش امشب با خوندن این همه نوشته های سفید و زرد روی زمینه ی سیاه حسابی سر درد گرفتم!یکی نیست بگه تو چیکاره ای؟!...خوب دیگه بیشتر از این وقتتونو نمی گیرم. مرسی از توجهتون.انشاالله به زودی بر می گردم.فعلاً...


نوشته شده توسط مینا در یکشنبه 85/5/1 و ساعت 2:55 صبح 
نظرات دیگران()
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا