سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوی سیب... 

سلام فرا رسیدن ماه محرم رو به همه ی شما دوستان وبلاگ نویس تسلیت می گم.

می بخشید که نمی تونم زود به زود آپ کنم.در گیر امتحانا و هزارویک کار دیگه هستم.

انشا الله به زودی امتحانات تموم می شن و دوباره ناچار می شید منو تحمل کنید!!

خوب دیگه همین.تو این ایام منو از دعا فراموش نکنید.فعلاً خداحافظ. .


نوشته شده توسط مینا در یکشنبه 85/11/1 و ساعت 11:37 صبح 
نظرات دیگران()
اعترافات یک دختر مریخی 

سلام.حتماً بیشتر شما در جریان بازی بلاگ تک و اون 5 تا اعتراف هستید.

منم از طرف داداش روح الله به این بازی دعوت شدم.

اعترافات بیشتر شما رو خوندم...شاید اعترافات من یه خورده متفاوت باشه...البته بیشتر به تجربه ی شخصی نزدیکه تا اعتراف.به هر حال سعی می کنم از چیزایی بنویسم که براتون تازه و جالب باشه.

 

1_ از بچه گی شروع می کنم: نمی دونم چند سالم بود.هنوز مدرسه نمی رفتم.راستش من یه بچه ی شدیدن کنجکاو و عاشق تجربه های جدید بودم.یه روز که مامانم مشغول آشپزی بود و حسابی سرش شلوغ بود رفتم پیششو طبق معمول شروع کردم به سوال پرسیدن:
_مامان چرا بعضی از تخم مرغا جوجه می شن ولی بعضیهای دیگه نمی شن؟
_تخم مرغا؟...خب...چون خانم مرغه بعضی وقتا تصمیم می گیره که 21 روز روی بعضی از تخماش بخوابه و گرمشون کنه.گرما باعث تبدیل تخم مرغا به جوجه می شه.هر تخم مرغی که خانم مرغه روش نخوابه سردش می شه و جوجه نمی شه!!
_مامان اگه خانم مرغه نخواد روی تخم مرغا بخوابه ولی تخم مرغا یه جور دیگه گرم بشن بازم جوجه می شن؟
_من چه می دونم؟فکر کنم آره می شن.به هر حال باید گرم بشن دیگه!حالا برو بازی کن تا منم به کارام برسم!

خوب فکر می کنید چی شد؟یه تخم مرغ از توی یخچال برداشتم.یه لونه با علف و خار و خاشاک و پر پرنده درست کردم،تخم مرغو بین یه مشت دستمال پیچیدم و با لونه گذاشتمش توی کمد.یه ماه بعد از بوی تخم مرغ گندیده نمی شد طرف کمد رفت!بالاخره مامان بابام مدرک جرم رو توی کمد پیدا کردن و کلی به خاطر نبوغ دخترشون ذوق زده شدن!

2- این یکیم مال 8_9 سالگیه: عید بود.اگه اشتباه نکنم فروردین 75.بابام توی اسفند فوت شده بود و ما عید نداشتیم.نه از سفره ی هفت سین خبری بود نه از شیرینی و نه از لبخند.به جاش خونه پر بود از ماهی گلیایی که همه واسه داداش کوچیکم می خریدن.خواهرم اون موقع 15 سالش بود و این چیزا رو خیلی بهتر از من می فهمید.منم به خاطر بابا خیلی ناراحت بودم ولی بازم نمی فهمیدم چرا ما نباید عید داشته باشیم؟!
یه روز ظهر که به جز من فقط خواهرم خونه بود و اونم خواب بود یواشکی همه ی وسایل رو جمع کردم و گوشه ی اتاق یه سفره ی هفت سین انداختم.البته اصلاً مزه نداد و تازه فهمیدم خوشحالی عید به خاطر سفره ی هفت سینش نیست.آخر سر هم نتونستم سفره رو به موقع جمع کنم .خواهرم بیدار شد و حسابی از دستم  ناراحت شد.

3-این یکی بر می گرده به 9 سالگی.وقتی بابام فوت شد منو داداش کوچیکترمو برای تشییع جنازه نبردن .آخه ما خیلی کوچیک بودیم.یادمه همیشه دوست داشتم ببینم مرده چه شکلیه و چه جوری خاکش می کنن.
یه روز توی دارالرحمه(معادل بهشت زهرای تهرانی ها) از دور دیدم که یه مرده رو دارن میارن.مامان اینا سر خاک بابا بودن و هواسشون به من نبود.منم یواشکی رفتم قاطیه تشییع کننده ها. هر چند خیلی کوچیک بودمو جمعیت هم زیاد بود ولی سعی کردم با سرک کشیدن یه چیزایی ببینم.
یه مامان بزرگ دارم که یه سری عقاید خاص داره.مثلاًیکیش این که یه بچه نباید شاهد مراسم خاکسپاری باشه.سر بزنگاه رسیدو با غر غرو ناراحتی دست منو کشید و برد.ولی خوب در واقع نصف بیشتر وقایع رو دیدم و واقعاً تجربه ی جالب و منحصر به فردی برام بود.
بد نیست بگم اولین مراسم تشییع و خاکسپاری که کامل و با تمام جزئیات دیدم مراسم بابا بزرگم بود(2_3 سال پیش) که هنوز جزئیاتش کامل تو ذهنمه....بگذریم...یادم باشه بعداً یه پست در مورد اینجور مسائل بنویسم.

4_ خوب دیگه چی بگم؟... معمولاً حرف اعتراف که می شه ذهن همه می ره به سمت مسائل عشقی و اینجور صحبتا.نمی دونم چرا؟شاید چون اکثر ما فکر می کنیم بزرگترین رازهای زندگیمون و یا حتی بزرگترین گناهامون مربط به عاشق شدنه!!منم مثل خیلیای دیگه عاشق شدم.منظورم عشق ماورایی و آسمونی نیست.از همین عشقای معمولی همه گیر زمینی.به قول یکی از این فیلما عشق آدمیزاد به آدمیزاد!البته  تا حالا هیچوقت انتخاب درست و مناسبی تو این زمینه نداشتم.شکست هم خوردم.از همون شکست های معروف دوره ی نو جوونی!ولی خیلی چیزا یاد گرفتم که حس می کنم به شکستی که خوردم می ارزه!

5_ یکی دیگه از مسائلی که توی اعتراف مطرح می شه مسئله ی خودکشی و اینجور حرفاست!خدا رو شکر از اینجور تجربه ها نداشتم!نمی خوام بگم تو زندگیم سختی ندیدم ولی هیچوقت جرات  اینجور کارا رو نداشتم.البته توی نوجوونی آدم به این چیزا فکر می کنه.یادمه همیشه فکر می کردم 2 تا عامل هست که باعث می شه من هیچوقت به فکر خودکشی هم نیفتم.اول ترس مادیش،یعنی ترس از خود عمل خودکشی.دومی و اصلی تریش هم ترس از خدا و اون دنیا،آخه خود کشی ازون گناهای خیلی ناجوره.
یادمه یه زمانی که با یه بحران خیلی ناجور درگیر بودم توی یادداشت های شخصیم نوشتم:الآن عامل اولی که مانع از خودکشی می شه برام از بین رفته فقط عمل دوم و حضور خداست که مانع از این تصمیم می شه.اگه اون عامل هم از بین بره مطمئناً خودکشی می کنم!!!(حالا شما جدی نگیرید من اون موقع یه خالیی برای خودم بستم!)ولی خوب خوشبختانه هیچوقت عامل دوم از بین نرفت،و من توی این سالها کلی چیزای قشنگ تو زندگیم دیدم.شاید نباید اینو بگم ولی من از اون دسته آدمام که عاشق زندگیم.یعنی اصلاًدوست ندارم به این سادگیها بمیرم.(در راستای مسئله ی خودکشی باید بگم که سابقه حبث 2_3 روزه ی خودم توی اتاق رو دارم ولی نه به قصد خودکشی!ضمناً اون موقع  ها گاهی موقع ناراحتی با تیغ پش دستم خط می نداختم!(حتماً این یکیو دیگه باور نمی کنید!)البته خطا عمیق نبودن و بعدشم خودم پانسمانش می کردم.حالا که به اینچیزا فکر می کنم با خودم می گم خوب شد جای اون زخما پشت دستم باقی نمونده و گرنه دستم می شد یه چیزی تو مایه های صفحه شطرنج!!)

....ای بابا 5 تا اعتراف که تموم شد!! می ترسم این آخری تو دلم بمونه و تبدیل به عقده بشه!این یکی رو خارج از مقوله ی بازی می گم:

1+5_ چند روز پیش تو خونه تنها بودم.ظهر بود.ماکارونیو گذاشتم روی گاز گرم شه و نشستم پای نت.حواسم پرت شدو وقتی متوجه سوختن غذا شدم که بوش خونه رو ور داشته بود و نصف ماکارونی ها هم چسبیده بود به قابلمه!خلاصه غذامو به هر مصیبتی بود خوردم و بقیشو(یعنی نصف بیشترشو!)بردم که بریزم توی باغچه.
تو حیاط که رسیدم یه فکر پلید به ذهنم رسید.برای اینکه مامان اینا متوجه خرابکاریم نشن به یاد دوران بچگی بیلچه رو برداشتم و یه چاله ی بزرگ توی باغچه کندم و ماکارونی سوخته ها رو دفن کردم!همینجور که بوی خاک باغچه رو استشمام می کردم و کرمای خاکی رو نگاه می کردم که با ضربه های بیل میومدن بیرون یاد خاطرات بچگی افتادم .حتماً همه ی شما توی بچگی یکی دو تا حیوون خونگی داشتید.خوب منم ازین قضیه مستثنی نبودم و همیشه چندتا حیوون خونگی داشتم:جوجه،خرگوش،مرغ و خروس،غاز،اردک،لاکپشت،ماهی،گربه نوروزی، ... ولی این یکی رو مطمئنم توی خوابم نمی تونید تصور کنید!«کرم خاکی!» بله من کرم خاکی داشتم!
یه روز که مثل همیشه به امید پیدا کردن گنج باغچه ی خونه رو زیرو رو می کردم دلم برای یکی از کرما که از باغچه پرت می شدن بیرون سوختو برش داشتم.یه گلدن رو پر از گل کردم.بعد به وسیله ی گل و خاک یه دونه مبل راحتی و تخت خواب تو گلدون ساخم و یه ظرف آب کوچیک هم توی گلدون جاسازی کردمم که کرمم تشنه نمونه!آخر سر هم کرمرو گذاشتم توی خونه ی جدیدش.فکرمی کردم جاش راحت باشه ولی نمی دونم چرا قدر این همه محبتو ندونستو ترکم کرد و رفت!یه روز هر چی گلدونو زیرو رو کردم اثری از آثارش نبود!هنوزم با این سؤال اساسی درگیرم که آیا از شدت رفاه و راحتی فرار کرد و رفت یا اینکه بین خاکای اون گلدون  تجزیه شد!!!

آخیییییشششش بار گناهانم سبک شد! به نظرم شما هم برید اعتراف کنید .توی دلتون نرزید !اعتراف کنید و خودتونو راحت کنید !

در همین راستا منم با اجازه ی شما 5 نفر بعدی رو معرفی می کنم:

1_آقا محمد علی       2_مانی غریبی         3_ جاهد ملک زاده 

 4_ یاس(دختری با کوله باری از امید)      5 _بهزاد(Dj adidas)


 


نوشته شده توسط مینا در جمعه 85/10/22 و ساعت 9:15 صبح 
نظرات دیگران()
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا