بهار 85 - مثل زندگی |
یادم رفت آخر پست قبلی بنویسم ادامه دارد.واسه همین اینجا باید بنویسم ادامه ی مطلب قبل.راستی پست جدیدم انقدر بی سروته هست که آدم با خوندنش فقط سرگیجه میگیره!! واسه همینم اسمشو می ذارم سر گیجه! امروز دوباره دیدمش.مثل همیشه بود.پشتمو کردم بهشو نشستم!اونم مشغوله کاره خودش بود،هر چند مرتب از توی شیشه ی پنجره نگاش می کردم.انگار که سنگینیه نگامو حس می کرد چون حتی یه بارم روشو بر نگردوند! بالاخره کارش تموم شد و با دوستم بلند شدیم که بریم.اما انگار باور نمی کرد به این سادگیو ساکتی برم.شروع کرد به تعریف کردن اینکه حالت تهوع داره و اگه نیم ساعت بیشتر بمونه ممکنه هممون با صحنه ی فجیعی مواجه بشیم!(طبق معمول استعدادشو توی تعریف کردن مسائل حال به هم زن و خنده دار به نمایش گذاشت !دوستم هم قاه قاه خندید)می ترسید ازینکه بخوام نگهش دارم.منم شونه هامو با لا انداختمو با بی تفاوتی گفتم دوباره غذای بیرون خوردی؟اما تو دلم یه جورایی نگران شدم.تو این هفته دفعه ی دومه که مسموم می شه.خوب مجردیه و هزار درد! اومدم خونه و با sms دستور درست کردن جوشونده ی نعنا رو براش فرستادم!! طبق معمول همیشه جواب نداد.منم منتظر جواب نبودم.آخرای شب صدای زنگ موبایل بلند شد.خودش بود.روی شماره ش یه زنگ متفاوت گذاشتم ولی ازون جایی که به ندرت تماس می گیره اصلاً به شنیدن زنگش عادت ندارم.واسه همینم مثل همیشه دیر رسیدم.خودم بهش زنگ زدم... وقتی می خواد دروغ بگه مثل پسر بچه های 14 ساله می شه.می گفت مسیجتو خوندم ولی چون گوشیمو عوض کردم بلد نبودم جوابتو بدم!! ولی برای آدمی که من می شناسم این دلیل واجبی واسه زنگ زدن نیست. آخه اون به ندرت جواب sms کسیو میده چه برسه به اینکه بخواد به خاطر عذر خواهی جواب ندادن به طرف زنگ بزنه توی هفته ی پیش خودم 4_5 تا sms براش زده بودم! چیزی نگفتم فقط حالشو پرسیدم اونم گفت که هنوز زندست.بعد هم دوباره بحثمون در مورد مسئله ی کاملاً رومانتیکه جوشونده ی نعنا شروع شد! دلم براش سوخت،دلم خیلی براش سوخت.کاش انقدر تنها نبود. ........................................................................................................................................................ شاپرک به خرس گفت دوستت دارم خرس گفت الان وقت خوابه زمستونیه بعداً صحبت می کنیم خرس رفت و خوابید نمی دونست عمر شاپرک 3 روزه... نوشته شده توسط مینا در جمعه 85/2/1 و ساعت 3:43 صبح
نظرات دیگران() می خوام قسمت هایی از خاطرات و درد دل های یه دختر 18 ساله رو براتون بنویسم.یه دوست که همیشه بزرگتر از سنش بود،همیشه متفاوت بود و حتی دوست داشتنش هم با بقیه فرق می کرد شاید. یه کم طولانی باشه ولی قول می دم خوندنش خا لی ازلطف نیست.راستی این ازون مطلباییه که دوست دارم سر فرصت بخونیدش و حتماً نظرات واقعیتونو برام بنویسید.بازم مرسی. همیشه یه علامت سؤال بزرگ همراهمه.همیشه احساس می کنم یه چیزی کمه،یه چیزی جای خودش نیست...هیچ وقت به اون چیزی که می خوام، اون احساسی که دوست دارم نمی رسم.حتی نمی دونم واقعاً چی می خوام.از اول و آخر این احساس،این دوست داشتن سر در نمی یارم.اصلاً نمی دونم دوست داشتنی هست یا نه.هیچ انتظاری ازش ندارم،فقط بهش فکر می کنم که اونم روز به روز کمتر می شه. انگار حظورش هر روز کمرنگ تر از دیروزه.یعنی دارم فراموشش می کنم؟...هنوز برام اهمییت داره ،هنوز موقع دیدنش دلشوره سرتاپای وجودمو می گیره و وقتی می بینمش به اندازه ی یه آسمون آروم می شم.راستی دیدار آخر چقدر خوب بود...حیف که اون مامور آموزش و پروش آخرش و خراب کرد.نمی دونم به خاطر کرواتی که جلوی مامور دور گردنش بود بیشتر ناراحت شد یا به خاطر تنها بودنش با من؟... خیلی وقته که سردو آرومه...خیلی وقته که اصلاً اجازه نمی ده روحشو لمس کنم...راستش منم دیگه از آرومیش شکایت نمی کنم آرومو سرد می رم به دیدنش و در مقابل سکوتش ویا حتی حرفاش فقط سکوت می کنم.این احساس پیری که تمام ذهن و وجودشو گرفته بیشتر از هر چیز عذابم می ده.تنهاییاش خیلی قلب و روحمو آزار می ده...ولی راستشو بخواین مدتیه که دیگه حتی سعی نمی کنم یادش بیارم که فقط 38 سالشه،هر چند خودم می بینم که تارای سیاه موشو به زور می شه شمرد و توی نگاه اول 50 ساله به نظر می رسه... وقتی به هم سنو سالاش نگاه می کنم دلم می خواد همشونو بکشم...پسرای 40 ساله با شکل شمایل جوونای 30 ساله که هنوزم که هنوزه با ماماناشون می رن خواستگاری و با کمال وقاحت روی تمام دخترای کاندید شده هم عیب می ذارن انگار که 20 سالشونه و دفعه ی اولشون. اونوقت اون... تازگی ها دوست دارم بشینم یه گوشه و سیگار کشیدنشو تماشا کنم، وقتی که بی اختیار به سرفه می افتمو اونم سیگارشو خاموش می کنه حسابی از دست خودمو سرفه های بی جا کفری می شم... حتی سعی نمی کنه از تنها بودن باهام سوء استفاده کنه،بارها از سر لجبازی سعی کردم باهاش تنها باشم اما اون مثل یه تکه یخ سرده...خیلی وقت پیشا گاهی بهم خیره می شد و می گفت ازت می ترسم، با این وجود هیچ وقت ندیدم فرار کنه اما این 5_6 ماه اخیر...نمی دونم شاید نباید تنهاش می ذاشتم.وقتی رفتارشو دیدم به تقلا افتادم، حتی علنآً ازش پرسیدم چرا ازم فرار می کنی؟ دعوا کردم، گریه کردم، قهر کردم ولی هیچی عوض نشد...حالا دیگه منم آروم شدم.آروم ِ آروم.حتی آروم تر از اون.وقتی می بینم جوابی وجود نداره دیگه حتی از خودم هم سؤالی نمی پرسم. هنوز همدیگه رو می بینیم،هنوز لبخند می زنیم، هنوز سکوت می کنیم...گاهی احساس می کنم همه چیز حتی قشنگتر از قبل شده،حتی با وجود این همه علامت سؤال...چند وقت پیش،قبل ازینکه انقدر آروم بشم،رفتم امامزاده و دعا کردم خدا جوونش کنه ،لا اقل به اندازه ی یه آدم 38 ساله.با این حال هر روز که می گذره بیشتر از روز قبل این حقیقت و تو ذهنم تکرار می کنم که با وجود همه ی بود ها و نبو د ها من فقط 18 سالمه و اون... نوشته شده توسط مینا در جمعه 85/1/18 و ساعت 2:35 صبح
نظرات دیگران() سلام.امروز ظهر داشتم یه شعر خوشکل می خوندم که بی اختیار به یاد مشکلاتم با کامی جون افتادم و داغ دلم تازه شد!بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد!!گفتم شعرو برای شما هم بنویسم و شما رو هم توی احساس زیبایی که داشتم شریک کنم!امیدوارم خوشتون بیاد: داستان ویروس و رستم
منبع: http://www.jokerfix-man-oo-too.blogfa.com نوشته شده توسط مینا در چهارشنبه 85/1/9 و ساعت 6:20 عصر
نظرات دیگران() سلام.فرارسیدن سال نو رو به همه ی شما تبریک می گم.ببخشید انقدر دیر کردم آخه این چند روز اخیر منو کامی جون هر دومون مرخصی استعلاجی بودیم.هر چند کامی جون دوباره دیشب قاط زد ودر حال حاضر هم زیر دستان توانگر داداشم در حال f.disk شدنه و منم دارم از کامی جون داداشی استفاده می کنم!خودم هم که...اِی الحمدا...خوبم ولی هنوز سرفه می کنم.خوب بگذریم...می خواستم بهتون توصیه کنم اگه هنوز فیلم "چپ دست"رو ندیدید یه سری به سینما بزنید و از تماشای یه فیلم رومانتیک با چاشنی پر رنگ طنز لذت ببرید..... راستی بچه ها شما به این موضوع اعتقاد دارید که هر اتفاقی اول سال براتون بیفته تا آخر سال همینطور تکرار می شه؟من که شخصاً اعتقاد ندارم ولی یه چیزی براتون تعریف می کنم که خیلی جالبه:پارسال بعد از سال تحویل که از خونه اومدیم بیرون برای رفتن به عید دیدنی هنوز پامو از خونه بیرون نذاشته بودم که پام پیچ خوردو خوردم زمین،جاتون خالی لباس عید و کفش وشخص اینجانب جمیعاً حسابی داغون شدیم از همون ماه فروردین بود که زمین خوردن های من در سال84 به شیوه های مختلف شروع شد که بدترینهاش لیز خوردن و پرت شدن از 15 پله تو دانشگاه بود که البته خدا رحم کرد و دانشکده زیاد شلوغ نبود و زیاد ضایع نشدم.یکی دو هفته بعدش هم تو یکی از خیابونای شلوغ پهن شدم کف پیاده رو و حسابی زخمو زیلی شدم جالب تر از همه اینکه 28 اسفند یعنی آخرین روز سال هم وقتی می خواستم از روی جوب یکی از خیابونا بپرم بازم خوردم زمین وکلکسیون زمین خوردن های 84 همینجا تموم شد!(یکی نیست بگه پس پل رو واسه چی اختراع کردن!)به هر حال سال 84 با همه ی خوبی ها و بدی ها و زمین خوردن هاش گذشت ولی شما فکر می کنید با این تفاسیر وقتی درست روز اول سال نو مریض شدم تا آخر سال چه سرنوشت شومی در انتظارمنه؟!!! نوشته شده توسط مینا در پنج شنبه 85/1/3 و ساعت 2:50 عصر
نظرات دیگران() |
نوشته ها? پ?ش?ن
جستجو
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
|
|