زمستان 1385 - مثل زندگی |
سلام فرا رسیدن ماه محرم رو به همه ی شما دوستان وبلاگ نویس تسلیت می گم. می بخشید که نمی تونم زود به زود آپ کنم.در گیر امتحانا و هزارویک کار دیگه هستم. انشا الله به زودی امتحانات تموم می شن و دوباره ناچار می شید منو تحمل کنید!! خوب دیگه همین.تو این ایام منو از دعا فراموش نکنید.فعلاً خداحافظ. .
نوشته شده توسط مینا در یکشنبه 85/11/1 و ساعت 11:37 صبح
نظرات دیگران() سلام.حتماً بیشتر شما در جریان بازی بلاگ تک و اون 5 تا اعتراف هستید. منم از طرف داداش روح الله به این بازی دعوت شدم. اعترافات بیشتر شما رو خوندم...شاید اعترافات من یه خورده متفاوت باشه...البته بیشتر به تجربه ی شخصی نزدیکه تا اعتراف.به هر حال سعی می کنم از چیزایی بنویسم که براتون تازه و جالب باشه.
1_ از بچه گی شروع می کنم: نمی دونم چند سالم بود.هنوز مدرسه نمی رفتم.راستش من یه بچه ی شدیدن کنجکاو و عاشق تجربه های جدید بودم.یه روز که مامانم مشغول آشپزی بود و حسابی سرش شلوغ بود رفتم پیششو طبق معمول شروع کردم به سوال پرسیدن: خوب فکر می کنید چی شد؟یه تخم مرغ از توی یخچال برداشتم.یه لونه با علف و خار و خاشاک و پر پرنده درست کردم،تخم مرغو بین یه مشت دستمال پیچیدم و با لونه گذاشتمش توی کمد.یه ماه بعد از بوی تخم مرغ گندیده نمی شد طرف کمد رفت!بالاخره مامان بابام مدرک جرم رو توی کمد پیدا کردن و کلی به خاطر نبوغ دخترشون ذوق زده شدن! 2- این یکیم مال 8_9 سالگیه: عید بود.اگه اشتباه نکنم فروردین 75.بابام توی اسفند فوت شده بود و ما عید نداشتیم.نه از سفره ی هفت سین خبری بود نه از شیرینی و نه از لبخند.به جاش خونه پر بود از ماهی گلیایی که همه واسه داداش کوچیکم می خریدن.خواهرم اون موقع 15 سالش بود و این چیزا رو خیلی بهتر از من می فهمید.منم به خاطر بابا خیلی ناراحت بودم ولی بازم نمی فهمیدم چرا ما نباید عید داشته باشیم؟! 3-این یکی بر می گرده به 9 سالگی.وقتی بابام فوت شد منو داداش کوچیکترمو برای تشییع جنازه نبردن .آخه ما خیلی کوچیک بودیم.یادمه همیشه دوست داشتم ببینم مرده چه شکلیه و چه جوری خاکش می کنن. 4_ خوب دیگه چی بگم؟... معمولاً حرف اعتراف که می شه ذهن همه می ره به سمت مسائل عشقی و اینجور صحبتا.نمی دونم چرا؟شاید چون اکثر ما فکر می کنیم بزرگترین رازهای زندگیمون و یا حتی بزرگترین گناهامون مربط به عاشق شدنه!!منم مثل خیلیای دیگه عاشق شدم.منظورم عشق ماورایی و آسمونی نیست.از همین عشقای معمولی همه گیر زمینی.به قول یکی از این فیلما عشق آدمیزاد به آدمیزاد!البته تا حالا هیچوقت انتخاب درست و مناسبی تو این زمینه نداشتم.شکست هم خوردم.از همون شکست های معروف دوره ی نو جوونی!ولی خیلی چیزا یاد گرفتم که حس می کنم به شکستی که خوردم می ارزه! 5_ یکی دیگه از مسائلی که توی اعتراف مطرح می شه مسئله ی خودکشی و اینجور حرفاست!خدا رو شکر از اینجور تجربه ها نداشتم!نمی خوام بگم تو زندگیم سختی ندیدم ولی هیچوقت جرات اینجور کارا رو نداشتم.البته توی نوجوونی آدم به این چیزا فکر می کنه.یادمه همیشه فکر می کردم 2 تا عامل هست که باعث می شه من هیچوقت به فکر خودکشی هم نیفتم.اول ترس مادیش،یعنی ترس از خود عمل خودکشی.دومی و اصلی تریش هم ترس از خدا و اون دنیا،آخه خود کشی ازون گناهای خیلی ناجوره. ....ای بابا 5 تا اعتراف که تموم شد!! می ترسم این آخری تو دلم بمونه و تبدیل به عقده بشه!این یکی رو خارج از مقوله ی بازی می گم: 1+5_ چند روز پیش تو خونه تنها بودم.ظهر بود.ماکارونیو گذاشتم روی گاز گرم شه و نشستم پای نت.حواسم پرت شدو وقتی متوجه سوختن غذا شدم که بوش خونه رو ور داشته بود و نصف ماکارونی ها هم چسبیده بود به قابلمه!خلاصه غذامو به هر مصیبتی بود خوردم و بقیشو(یعنی نصف بیشترشو!)بردم که بریزم توی باغچه. آخیییییشششش بار گناهانم سبک شد! به نظرم شما هم برید اعتراف کنید .توی دلتون نرزید !اعتراف کنید و خودتونو راحت کنید ! در همین راستا منم با اجازه ی شما 5 نفر بعدی رو معرفی می کنم: 1_آقا محمد علی 2_مانی غریبی 3_ جاهد ملک زاده 4_ یاس(دختری با کوله باری از امید) 5 _بهزاد(Dj adidas)
نوشته شده توسط مینا در جمعه 85/10/22 و ساعت 9:15 صبح
نظرات دیگران() |
نوشته ها? پ?ش?ن
جستجو
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه
وضعیت من در یاهو
موسیقی وبلاگ
|
|