سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوی سیب... 

سلام فرا رسیدن ماه محرم رو به همه ی شما دوستان وبلاگ نویس تسلیت می گم.

می بخشید که نمی تونم زود به زود آپ کنم.در گیر امتحانا و هزارویک کار دیگه هستم.

انشا الله به زودی امتحانات تموم می شن و دوباره ناچار می شید منو تحمل کنید!!

خوب دیگه همین.تو این ایام منو از دعا فراموش نکنید.فعلاً خداحافظ. .


نوشته شده توسط مینا در یکشنبه 85/11/1 و ساعت 11:37 صبح 
نظرات دیگران()
اعترافات یک دختر مریخی 

سلام.حتماً بیشتر شما در جریان بازی بلاگ تک و اون 5 تا اعتراف هستید.

منم از طرف داداش روح الله به این بازی دعوت شدم.

اعترافات بیشتر شما رو خوندم...شاید اعترافات من یه خورده متفاوت باشه...البته بیشتر به تجربه ی شخصی نزدیکه تا اعتراف.به هر حال سعی می کنم از چیزایی بنویسم که براتون تازه و جالب باشه.

 

1_ از بچه گی شروع می کنم: نمی دونم چند سالم بود.هنوز مدرسه نمی رفتم.راستش من یه بچه ی شدیدن کنجکاو و عاشق تجربه های جدید بودم.یه روز که مامانم مشغول آشپزی بود و حسابی سرش شلوغ بود رفتم پیششو طبق معمول شروع کردم به سوال پرسیدن:
_مامان چرا بعضی از تخم مرغا جوجه می شن ولی بعضیهای دیگه نمی شن؟
_تخم مرغا؟...خب...چون خانم مرغه بعضی وقتا تصمیم می گیره که 21 روز روی بعضی از تخماش بخوابه و گرمشون کنه.گرما باعث تبدیل تخم مرغا به جوجه می شه.هر تخم مرغی که خانم مرغه روش نخوابه سردش می شه و جوجه نمی شه!!
_مامان اگه خانم مرغه نخواد روی تخم مرغا بخوابه ولی تخم مرغا یه جور دیگه گرم بشن بازم جوجه می شن؟
_من چه می دونم؟فکر کنم آره می شن.به هر حال باید گرم بشن دیگه!حالا برو بازی کن تا منم به کارام برسم!

خوب فکر می کنید چی شد؟یه تخم مرغ از توی یخچال برداشتم.یه لونه با علف و خار و خاشاک و پر پرنده درست کردم،تخم مرغو بین یه مشت دستمال پیچیدم و با لونه گذاشتمش توی کمد.یه ماه بعد از بوی تخم مرغ گندیده نمی شد طرف کمد رفت!بالاخره مامان بابام مدرک جرم رو توی کمد پیدا کردن و کلی به خاطر نبوغ دخترشون ذوق زده شدن!

2- این یکیم مال 8_9 سالگیه: عید بود.اگه اشتباه نکنم فروردین 75.بابام توی اسفند فوت شده بود و ما عید نداشتیم.نه از سفره ی هفت سین خبری بود نه از شیرینی و نه از لبخند.به جاش خونه پر بود از ماهی گلیایی که همه واسه داداش کوچیکم می خریدن.خواهرم اون موقع 15 سالش بود و این چیزا رو خیلی بهتر از من می فهمید.منم به خاطر بابا خیلی ناراحت بودم ولی بازم نمی فهمیدم چرا ما نباید عید داشته باشیم؟!
یه روز ظهر که به جز من فقط خواهرم خونه بود و اونم خواب بود یواشکی همه ی وسایل رو جمع کردم و گوشه ی اتاق یه سفره ی هفت سین انداختم.البته اصلاً مزه نداد و تازه فهمیدم خوشحالی عید به خاطر سفره ی هفت سینش نیست.آخر سر هم نتونستم سفره رو به موقع جمع کنم .خواهرم بیدار شد و حسابی از دستم  ناراحت شد.

3-این یکی بر می گرده به 9 سالگی.وقتی بابام فوت شد منو داداش کوچیکترمو برای تشییع جنازه نبردن .آخه ما خیلی کوچیک بودیم.یادمه همیشه دوست داشتم ببینم مرده چه شکلیه و چه جوری خاکش می کنن.
یه روز توی دارالرحمه(معادل بهشت زهرای تهرانی ها) از دور دیدم که یه مرده رو دارن میارن.مامان اینا سر خاک بابا بودن و هواسشون به من نبود.منم یواشکی رفتم قاطیه تشییع کننده ها. هر چند خیلی کوچیک بودمو جمعیت هم زیاد بود ولی سعی کردم با سرک کشیدن یه چیزایی ببینم.
یه مامان بزرگ دارم که یه سری عقاید خاص داره.مثلاًیکیش این که یه بچه نباید شاهد مراسم خاکسپاری باشه.سر بزنگاه رسیدو با غر غرو ناراحتی دست منو کشید و برد.ولی خوب در واقع نصف بیشتر وقایع رو دیدم و واقعاً تجربه ی جالب و منحصر به فردی برام بود.
بد نیست بگم اولین مراسم تشییع و خاکسپاری که کامل و با تمام جزئیات دیدم مراسم بابا بزرگم بود(2_3 سال پیش) که هنوز جزئیاتش کامل تو ذهنمه....بگذریم...یادم باشه بعداً یه پست در مورد اینجور مسائل بنویسم.

4_ خوب دیگه چی بگم؟... معمولاً حرف اعتراف که می شه ذهن همه می ره به سمت مسائل عشقی و اینجور صحبتا.نمی دونم چرا؟شاید چون اکثر ما فکر می کنیم بزرگترین رازهای زندگیمون و یا حتی بزرگترین گناهامون مربط به عاشق شدنه!!منم مثل خیلیای دیگه عاشق شدم.منظورم عشق ماورایی و آسمونی نیست.از همین عشقای معمولی همه گیر زمینی.به قول یکی از این فیلما عشق آدمیزاد به آدمیزاد!البته  تا حالا هیچوقت انتخاب درست و مناسبی تو این زمینه نداشتم.شکست هم خوردم.از همون شکست های معروف دوره ی نو جوونی!ولی خیلی چیزا یاد گرفتم که حس می کنم به شکستی که خوردم می ارزه!

5_ یکی دیگه از مسائلی که توی اعتراف مطرح می شه مسئله ی خودکشی و اینجور حرفاست!خدا رو شکر از اینجور تجربه ها نداشتم!نمی خوام بگم تو زندگیم سختی ندیدم ولی هیچوقت جرات  اینجور کارا رو نداشتم.البته توی نوجوونی آدم به این چیزا فکر می کنه.یادمه همیشه فکر می کردم 2 تا عامل هست که باعث می شه من هیچوقت به فکر خودکشی هم نیفتم.اول ترس مادیش،یعنی ترس از خود عمل خودکشی.دومی و اصلی تریش هم ترس از خدا و اون دنیا،آخه خود کشی ازون گناهای خیلی ناجوره.
یادمه یه زمانی که با یه بحران خیلی ناجور درگیر بودم توی یادداشت های شخصیم نوشتم:الآن عامل اولی که مانع از خودکشی می شه برام از بین رفته فقط عمل دوم و حضور خداست که مانع از این تصمیم می شه.اگه اون عامل هم از بین بره مطمئناً خودکشی می کنم!!!(حالا شما جدی نگیرید من اون موقع یه خالیی برای خودم بستم!)ولی خوب خوشبختانه هیچوقت عامل دوم از بین نرفت،و من توی این سالها کلی چیزای قشنگ تو زندگیم دیدم.شاید نباید اینو بگم ولی من از اون دسته آدمام که عاشق زندگیم.یعنی اصلاًدوست ندارم به این سادگیها بمیرم.(در راستای مسئله ی خودکشی باید بگم که سابقه حبث 2_3 روزه ی خودم توی اتاق رو دارم ولی نه به قصد خودکشی!ضمناً اون موقع  ها گاهی موقع ناراحتی با تیغ پش دستم خط می نداختم!(حتماً این یکیو دیگه باور نمی کنید!)البته خطا عمیق نبودن و بعدشم خودم پانسمانش می کردم.حالا که به اینچیزا فکر می کنم با خودم می گم خوب شد جای اون زخما پشت دستم باقی نمونده و گرنه دستم می شد یه چیزی تو مایه های صفحه شطرنج!!)

....ای بابا 5 تا اعتراف که تموم شد!! می ترسم این آخری تو دلم بمونه و تبدیل به عقده بشه!این یکی رو خارج از مقوله ی بازی می گم:

1+5_ چند روز پیش تو خونه تنها بودم.ظهر بود.ماکارونیو گذاشتم روی گاز گرم شه و نشستم پای نت.حواسم پرت شدو وقتی متوجه سوختن غذا شدم که بوش خونه رو ور داشته بود و نصف ماکارونی ها هم چسبیده بود به قابلمه!خلاصه غذامو به هر مصیبتی بود خوردم و بقیشو(یعنی نصف بیشترشو!)بردم که بریزم توی باغچه.
تو حیاط که رسیدم یه فکر پلید به ذهنم رسید.برای اینکه مامان اینا متوجه خرابکاریم نشن به یاد دوران بچگی بیلچه رو برداشتم و یه چاله ی بزرگ توی باغچه کندم و ماکارونی سوخته ها رو دفن کردم!همینجور که بوی خاک باغچه رو استشمام می کردم و کرمای خاکی رو نگاه می کردم که با ضربه های بیل میومدن بیرون یاد خاطرات بچگی افتادم .حتماً همه ی شما توی بچگی یکی دو تا حیوون خونگی داشتید.خوب منم ازین قضیه مستثنی نبودم و همیشه چندتا حیوون خونگی داشتم:جوجه،خرگوش،مرغ و خروس،غاز،اردک،لاکپشت،ماهی،گربه نوروزی، ... ولی این یکی رو مطمئنم توی خوابم نمی تونید تصور کنید!«کرم خاکی!» بله من کرم خاکی داشتم!
یه روز که مثل همیشه به امید پیدا کردن گنج باغچه ی خونه رو زیرو رو می کردم دلم برای یکی از کرما که از باغچه پرت می شدن بیرون سوختو برش داشتم.یه گلدن رو پر از گل کردم.بعد به وسیله ی گل و خاک یه دونه مبل راحتی و تخت خواب تو گلدون ساخم و یه ظرف آب کوچیک هم توی گلدون جاسازی کردمم که کرمم تشنه نمونه!آخر سر هم کرمرو گذاشتم توی خونه ی جدیدش.فکرمی کردم جاش راحت باشه ولی نمی دونم چرا قدر این همه محبتو ندونستو ترکم کرد و رفت!یه روز هر چی گلدونو زیرو رو کردم اثری از آثارش نبود!هنوزم با این سؤال اساسی درگیرم که آیا از شدت رفاه و راحتی فرار کرد و رفت یا اینکه بین خاکای اون گلدون  تجزیه شد!!!

آخیییییشششش بار گناهانم سبک شد! به نظرم شما هم برید اعتراف کنید .توی دلتون نرزید !اعتراف کنید و خودتونو راحت کنید !

در همین راستا منم با اجازه ی شما 5 نفر بعدی رو معرفی می کنم:

1_آقا محمد علی       2_مانی غریبی         3_ جاهد ملک زاده 

 4_ یاس(دختری با کوله باری از امید)      5 _بهزاد(Dj adidas)


 


نوشته شده توسط مینا در جمعه 85/10/22 و ساعت 9:15 صبح 
نظرات دیگران()
پرنده فقط یک پرنده بود 

پرنده فقط یک پرنده بود

پرنده گفت :«چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»

پرنده از لب ایوان پرید،مثل پیامی پرید و رفت

پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت

پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده،آه،فقط یک پرنده بود
پرنده،آه،فقط یک پرنده بود


شاید عده ای از شما این عکسها رو توی سایت های مختلف اینترنتی یا جزو ایمیل های (marshal-modern) دیده باشید.

منو خیلی به فکر فرو برد.

امروز که بی اختیار به یاد شعر «پرنده مردنی ست» از فروغ فرخزاد افتاده بودم تصویر این دوتا پرنده باز
هم توی ذهنم نقش بست.

بین ما آدما از این موارد خیلی کم پیدا می شه.ما آدما معمولاً موجودات فراموشکاری هستیم . ولی راستش

هنوز به این نتیجه نرسیدم که این خصوصیت خوبه یا بد؟!...شاید به خاطر اینه که منم فقط یه آدمم و پر

از تردید و دودلی...

عکس ها رو با شرحی که مهدی آذر مهر نوشته براتون می ذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.


در غروب یه روز شنبه غمگین، پرنده ای که برای پیدا کردن غذا، راهی طولانی رو سپری کرده بود، در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال حرکت برخورد می کنه و می میره !

پرندگان هم احساس دارن ! پرنده دیگری ( احتمالا جفت پرنده مرده ) با دیدن این صحنه با هل دادن پرنده مرده به جلو سعی می کنه که به اون کمک تا از وسط اتوبان خارج بشه و تا از اونجا دور بشن !


مدتی نمی گذره که اتومبیلی دیگه ای به سمت پرنده مرده می یاد و اونو به وسیله باد چند قدم اون طرفتر پرتاب می کنه ، بطوریکه پرنده مرده به پشت میفته ! پرنده دومی دوباره سعی خودشو آغاز می کنه و می خواد که اونو برگردونه که بتونه پرواز کنه و از اونجا نجات پیدا کنه !
 


پرنده دومی وقتی اونو بر می گردونه فریاد می زنه که : چرا بلند نمیشی؟!
(این همون عکسیه که  قبلا توی اینترنت دیده بودیم ! )


اما پرنده مرده دیگه صدای اونو نمی شنوه ! پرنده دومی بازهم سعی می کنه که پرنده مرده رو از جاش بلند کنه !


ماشینها یکی پس از دیگری در حال عبور از کنار پرنده مرده بودن و هر کدوم از اونا به سمتی پرتاب می کردن و پرنده دومی به سرعت اونو دوباره به حالت اولش بر می گردوند تا بتونن از اونجا فرار کنن !


 
پرنده دیگه ای نزدیک پرنده دومی می شه و می گه که اون مرده و دیگه باید ازش دل بکنی ! اما پرنده دومی به یاد روزهایی که باهم داشتن بازهم تلاششو می کنه تا یه بار دیگه بتونه پرواز زیبای اونو دوباره ببینه !


 
پرنده عاشق همه انرژی خودشو مصرف می کنه ! اما ...


 
عکاس این عکسها می گه که دیگه نتونسته عکس دیگه ای ازونا بگیره اما دیده که پرنده عاشق جسد معشوقشو به کنار جاده برد و در کنار درختی مدتی برای او گریست و سپس جدایی تلخی بین اونا بوجود اومد ..........
آیا آدما هم می تونن همچین کار مشابهی رو انجام بدن ؟ ...
 
 

پرنده مردنی ست

دلم گرفته است
دلم گرفته است


به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست


نوشته شده توسط مینا در پنج شنبه 85/9/23 و ساعت 2:32 عصر 
نظرات دیگران()
تو دیگه خاکستر نشو! 

                همه ی هستی من آیه ی تاریکیست
                    که تو را در خود تکرار کنان
                    به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
                    من در این آیه تو را آه کشیدم آه
                    من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم...

 
قبل از هر چیز فرا رسیدن ایام سوگواری امیرالمؤمنین علی (ع) رو به همه ی شما تسلیت می گم.شبهای قدر ما رو از دعا فراموش نکنید.

 
امروز داشتم یه نگاهی به آرشیو وبلاگ می نداختم که چششم به اولین پستی که نوشته بودم افتادو متوجه شدم وبلاگ از اون موقع تا حالا چقدر تغییر کرده.

یه قسمت هایی از پست اول رو براتون می نویسم تا خودتون قضاوت کنید:

«دوستان عزیزم سلام.خوشحالم که بعد از مدتی طولانی دوباره به جمع
وبلاگ نویسها برگشتم.راستش دقـیقاً نمی دونم توی این وبلاگ از چه چیز هایی با هم صحبت خواهیم کرد ولی مطمئناً محوریت تا حدّ زیادی با شعر و ترانه ست.»

راستش داشتم به این فکر می کردم که تو این چند شماره ی اخیر یا بهتر بگم تو این یه سال اخیر(!)
تنها چیزی که توی وبلاگ اصلاً ازش خبری نبوده شعره!

در نتیجه برای اینکه حرفای پست اول به حساب خالی بندی گذاشته نشه این
شماره رو به شعر و شاعری اختصاص دادم.

چند وقت پیش تو وبلاگ داداش روح الله یه شعر خوندم که بیت اولش
اگه اشتباه نکنم این بود:«به تو هیچ ربطی نداره من دلم می خواد بخندم / یا به اون چشمای زیبا عاشقونه دل ببندم»

امروز یاد اون شعر افتادم و باعث شد که این شبه ِشعرو(!)براتون
بنویسم.امیدوارم خوشتون بیاد و بی هنری نویسنده یا همون شاعرشو به بزرگی خودتون ببخشید!



دوست ندارم که فکر تو درست باشه،
دوست ندارم که فکر هیچکی غیر من درست باشه...

 دلم می خواد شب تا سحر،صبح تا غروب؛با اسم تو، دنیایی از فکر و خیالام بسازم
دلم می خواد با یاد تو به هر چی چیز خوب و خواستنی تو عالمه دل ببازم

دلم می خواد نگاه کنم به هر چی دوست داشتنیه
دلم می خواد طلب کنم هر چیزی که خواستنیه

دلم می خواد با رویا هام رها بشم ،پر بکشم به آسمون
آره دلم می خواد برم؛حتی اگه تمام عالمم بهم بگن بمون

دلم می خواد تو اوج روز خورشیدو انکار بکنم
دلم می خواد شب که می شه با غصه هام دنیا رو بیدار بکنم

دلم می خواد تو چشم تو داد بزنم، نگات کنم
بدون هیچ مقدمه پیش همه اونجوری که دلم می خواد صدات کنم!

دوست ندارم صف بکشم،صبر کنم؛بدم میاد از انتظار
دوست ندارم سکوت کنم؛یا که به بارون چشای خودمم بگم نبار!

اصلاً خودت بهم بگو سهم تو این وسط چیه؟
چشم مال من،اشک مال من،عشق مال من،اونوقت تو هی نظر می دی!خودت بگو حق با کیه؟

تو این وسط چیکاره ای که هی می گی چیکار کنم!
یا شایدم دلت می خواد انقدر عذابم بدی تا دل بِکنم،فرار کنم؟!

دیگه قیافه هم نگیر حنات واسم رنگ ندارة
یه چیزی هی بهم می گه ازون چشات ،یه وقتایی بگی نگی برق ِدو رنگی می باره!

اصلاً اینا رو بی خیال، اما ازین کمتر نشو
یادت میاد شعله بودی؟...هوا داره سرد می شه،تو دیگه خاکستر
نشو...


نوشته شده توسط مینا در شنبه 85/7/22 و ساعت 3:2 صبح 
نظرات دیگران()
معیارهای من برای انتخاب همسر آینده!! 

سلام.قبل از هر چیز فرا رسیدن ماه مبارک رمضان رو بهتون تبریک می گم.امیدوارم نماز روزه های همتون مورد قبول خدای مهربون قرار گرفته باشه.راستی توی طرح ختم قرآن برنامه ی خانواده شرکت کردید؟اگه تا امروز ثبت نام نکردید توصیه می کنم حتما به این آدرس سری بزنید و اسم نویسی کنید.اینجوری می تونید با خوندن یه صفحه از قرآن در بزرگ ترین برنامه ی ختم قرآن سراسری کشور شرکت کنید.تا اونجا که من خبر دارم با این برنامه امروز ظهر حدود 114 بار ختم قرآن توی سراسر کشور انجام شد.

 

....................................................................................................................................

 

یه جا شنیدم که هر جوونی قبل از ازدواج باید معیار ها و ملاک های صریح و روشنی در مورد خصوصیات همسر مورد علاقه ش در ذهنش داشته باشه و هر وقت موقعیتی پیش اومد قبل از گرفتن هر تصمیمی به اون معیار ها مراجعه کنه.

اول این فکر به نظرم خنده دار می رسید ولی دیشب که سعی کردم به دلایل این حرف فکر کنم به نتایج مهمی رسیدم.

به نظرم این کار فواید زیادی داره : اول اینکه قبل از هر چیز باعث می شه شناخت بهتر و روشن تری نسبت به خودمون پیدا کنیم و بفهمیم واقعاً معیارهامون برای زندگی آینده چیه؟

فایده ی بعدی اینه که  این کار باعث می شه هر وقت موقعیتی برامون پیش اومد دست و پامونو گم نکنیم و توی تصمیم گیری دچار اشتباه نشیم.

دونستن معیارهامون باعث می شه که یاد بگیریم با چشم باز عاشق بشیم و قبل از اینکه به کسی علاقه مند بشیم سعی کنیم بهتر بشناسیمش و با معیار همون انطباقش بدیم.

 

می دونید مشکل ما جوونای ایرانی( به خصوص دخترای ایرانی)اینه که هیچ وقت در مورد ازدواج راحت صحبت نمی کنیم.اصلاً تا حدودی افت کلاس می دونیم که در مورد این چیزا حرف بزنیم! حتماً خودتون بارها این جملات رو شنیدید و یا حتی بارها به کارش بردید:(من و ازدواج؟وا چه حرفا می زنی؟! اصلاً به من میاد که به این چیزا فکر کنم؟!...یا مثلاً:من که لا اقل تا 10 سال دیگه حاظر نیستم اصلاً به اینجور مسائل فکر کنم!)

بعضی هامون هم تا اسم ازدواج میاد سرخ می شیم بنفش می شیم سرمونو می ندازیم پایین!مثلاً می خوایم بگیم بهمون بر خورده یا خجالت کشیدیم!

 

الآن هزارتا کتاب توی بازار هست با عنوان های:(راه های انتخاب همسر...آیین همسر داری...با مردهای بد اخلاق چه کنیم...چگونه به همسر خود اظهار محبت کنیم...و از این جور حرفها). اصلاً تا حالا هیچ کدوم جرأت کردیم از اینجور کتابا بخریم؟البته گاهی وسوسه می شیم ،از کنارشون رد می شیم و مثل خنگا به عنوان هاشون زل می زنیم! بعد هم می گیم این مال زن و شوهر هاست!حتی می ترسیم کسی ما رو در حال نگاه کردن به کتابا ببینه!با خودمون می گیم اگه آشنایی ما رو ببینه حتماً می گه طرف شوهر می خواد...یا مثلاً پسره هنوز زن نگرفته داره کتاب آیین همسر داری می خونه!!

مثلاً خود من.چند روز پیش یه کتاب دیدم با عنوان«مردانی که عاشق نمی شوند»تیترش برام جالب بود اما با خودم گفتم آخه من چه سنخیتی با این کتاب دارم؟یکی اینو خونه دست من ببینه چی می گه؟!

 

ما خودمون رو زندانی سنت های نا درست کردیم.حالا فکر می کنید نتیجه ش چی می شه؟هیچی بدون داشتن اطلاعات درست راجع به خودمون، و بدون شناخت نسبت به طرف مقابل ازدواج می کنیم.بعد که به مشکل بر خوردیم تازه می ریم سراغ کتابایی که قبل از ازدواج باید می خوندیمو سعی می کنیم با چیزایی که توی اون کتابا می خونیم همسرمونو تغییر بدیم!!غافل از اینکه اصلاً از ابتدا اشتباه کردیم و انتخاب غلطمون رو نمی تونیم به وسیله ی  نوشته های کتاب عوض کنیم!

 

....خوب حالا زیاد غصه نخورید!هنوز فرصت دارید! تا شکست خیلی فاصله دارید اگه...کافیه یه کاغذ و قلم بر دارید و بی رودربایستی معیارهای واقعی تون رو برای انتخاب همسر آینده بنویسید و دیگه هم از این به بعد از کنار قفسه ی کتابای ممنوعه با ترس و لرز رد نشید!!ضمناً می تونید برای گسترش دادن این فرهنگ و کمرنگ کردن سنت های نادرست معیارهاتونو توی وبلاگتون منتشر کنید! برای اینکه ترستون بریزه من این کارو می کنم تا شما هم یاد بگیرید!می تونید معیارهای من برای انتخاب همسر آینده رو در قسمت ادامه ی مطلب بخونید!ادامه مطلب...

نوشته شده توسط مینا در سه شنبه 85/7/4 و ساعت 12:1 صبح 
نظرات دیگران()
کاش هر روز عید باشد/یه نشونه... 

بچه ها این نوشته ها رو دیشب(یعنی دیروز صبح)ساعت 5/2 _3 براتون نوشته بودم.ولی درست موقع ارسال به طرز عجیبی همشون پاک شدن!خیلی ناراحت شدم...به امام زمان گفتم آقا من قابل نبودم روز تولدت حرفامو بنویسم؟ دلم گرفت...داداش روح الله می دونه آخه اونم دیشب آن لاین بود.به هر حال با ناراحتی رفتم خوابیدم.حتی به این فکر کردم که این یه نشونه بوده و باید وبلاگمو تعطیل کنم. واسه همیشه...امروز ظهر که برای تبریک عید اومدم با دیدن صفحه ی کاربری جا خوردم.تمام اون نوشته هایی که دیشب هیچ اثری ازشون نبود بدون هیچ تغییری سر جاشون بودن!!دیشب و امروز صبح شاید ده بار این صفحه رو باز و بسته کرده بودم ولی فایده ای نداشت!حتی داداش روح الله هم بهم گفت دیگه دنبالشون نگردم چون همشون پاک شدن...به هر حال امروز خیلی خوشحالم.شاید این نوشته ها ارزش چندانی نداشته باشن ولی این اتفاق برای من یه دنیا ارزش داره.یه نشونه برای اینکه بدونم نباید اینجا رو تعطیل کنم.یه نشونه برای اینکه ایمان بیارم همیشه راهی هست...

...........................................................................................................................................................

سلام.حالتون چطوره؟عیدتون مبارک!ایشالله که هر روزتون عید باشه.پیام داداش روح الله رو دیدید؟:«هر روزی عیده اگه توش گناه نباشه» راستی می شه؟......

امروز خیلی دلم می خواست که از عید براتون بنویسم ، از تولد، از جشن، از شادی، از انتظار....ولی نتونستم...یعنی خجالت کشیدم...از آقا خجالت کشیدم...گفتم من کجا و این حرفها کجا؟!....گفتم بی خیال حرفهای خودم،برم تو اینترنت سرچ کنم ببینم اونجا چه خبره...کلی عکس پیدا کردم،کلی مطلب در مورد آقا،حکایت آدمایی که اونو دیده بودن،دعا برای ظهور یا برای دیدنش...هر خط و نوشته ای رنگ و بوی خاص خودشو داشت ولی نمی دونم چرا هیچکدوم به دلم نمی نشست؛نمی دونم شاید باز هم همون «حکایت من کجا و این حرفها کجا» بود.....توی همین گیرو دار بودم که یهو  سر از یه وبلاگ در آوردم....خط اول، خط دوم، خط سوم...یه چیزی توی دلم لرزید...انگار تمام این مدت دنبالش می گشتم...یه لحظه چشمام خیس شد...بازم خجالت کشیدم،اما این دفعه یه جور دیگه...خجالت کشیدم ازینکه یادم رفته بود همیشه راه برگشتی هست،خجالت کشیدم از اینکه یادم رفته بود با کی باید درد دل کنم،خجالت کشیدم از اینکه فکر می کردم تنهام،خجالت کشیدم از اینکه داشتم به تنبلی عادت می کردم،خجالت کشیدم از اینکه اون جایی که واقعاً باید خجالت می کشیدم خودمو به خواب زده بودم،خجالت کشیدم از اینکه......

 

می خوام آدرس اون وبلاگو به شما هم بدم.بد نیست یه سری به اونجا بزنید.مطمئنم زبون ساده و صمیمیش شما رو هم جذب می کنه.درد دل های روزانه ی یه نفر به اسم سوده با امام زمانه.اجازه بدید کمتر توضیح بدم.خودتون ببینید بهتره.

 

دیدید گفتم خوشتون میاد؟...الان که داشتم اینا رو براتون می نوشتم داداش روح الله اومد و خلاصه تمرکزم به هم خورد!! البته اینم از رویدادهاییه که مثل طلوع ستاره ی هالی خیلی به ندرت اتفاق میفته!منظورم بیدار موندن داداش روح الله تا این موقع شب،ببخشید صبحه!!همه ی اینا رو گفتم تا یه مقدار واسه وبلاگ داداشی تبلیغ کرده باشم!نه اینکه هیچکدوم از شما نمی شناسیدس!!بعد هی برید بگید آبجی مینا بده!خلاصه اینکه شواهد نشون می ده تا چند دقیقه ی دیگه وبلاگ داداش روح الله به روز می شه(قابل توجه اونایی که می خوان بعد از من اول بشن!!)

 

خوب حالا بد نیست  یه خورده هم راجع به کامنت های پست قبلی حرف بزنیم.آقا محمد علی ازم خواسته بودن از نظرات بچه ها در مورد غرورنتیجه گیری کنم و اینجا بنویسم.آقا محمد علی به نظرم یکی از بهترین جوابها جواب خود شما بود.نباید غرور رو با عزت نفس اشتباه بگیریم.در واقع از غرور می شه دوتا تعبیر جدا از هم داشت:غرور به معنای منفی اون و عزت نفس که یه صفت پسندیده ست با این تفاسیر می تونیم بگیم : غرور،هم آره؛هم نه!!البته نظر شخصی خودم هم اینه که گاهی وقتا مراجعه به حس شخصی می تونه راهنمای خوبی در این زمینه باشه.با تشکر از همه ی دوستانی که در این مورد نظر دادن.

 

خوب می دونم امروز خیلی پر حرفی کردم.فقط چند تا عکس به مناسبت تولد آقا امام زمان(عج)براتون می ذارم و بعد هم خداحافظ.شاد و موفق وسربلند باشید. 

                                                         

 

                                                     

 

                                                           

 

 

 


نوشته شده توسط مینا در شنبه 85/6/18 و ساعت 3:3 عصر 
نظرات دیگران()
غرور...آره یا نه؟؟!! 

قبل از هر چیز باید بگم که اشتباه نیومدید. اینجا همون وبلاگ مثل زندگیه فقط با یه خورده تغییر و تحول!!

............................................................................................................................................................................................

می بینید بازم تاخیر داشتم.اما این دفعه قصد ندارم تمام فضای وبلاگ رو با توجیه علت تاخیر های مکرر پر کنم! البته تو این مدت یه بار یه متن بلند بالا برای وبلاگ  نوشتم ولی درست بعد از اتمامش کامی جون عزیز هنگ فرمودند و تمام نوشته ها پاک شدن!


ازین ماجرا که بگذریم امروز می خوام از غرور با هم حرف بزنیم...غرور بی جا و غرور بجا...دوست دارم اگه واقعاً کسی هست که در این مورد نظر روشنی داشته باشه کامنت بذاره و عقیده شو بگه.اصلاً توی چه موقعیت هایی و در مقابل چه کسانی باید مغرور باشیم و تا چه حد؟آیا تو این زمینه نوشته یا روایاتی هست که بتونیم برای تصمیم گیری بهتر بهشون مراجعه کنیم؟ آیا مرز مشخصی برای غرور وجود داره؟چه جاهایی می تونیم غرورمونو بشکنیم؟...همش که شد سؤال!!

می دونید بچه ها من امروز خیلی کم آوردم!...حتماً می پرسید چرا؟...می دونید فعالیت های من و کار من جوریه که مدام باید با افراد بزرگ تر از خودم در ارتباط باشم،در واقع باآقایون بزرگتر از خودم.شاید یه جورایی معنیش این باشه که من زود تر از بقیه ی هم سن وسالام بزرگ شدم ولی خوب در هر حال تجربه هایی که دارم فقط در حد و اندازه ی تجربه های یه دختر 19 ساله ست؛به این مورد عقاید،احساسات و طرز تفکر یه دختر 19 ساله رو هم اضافه کنید.با این تفاسیر توی بعضی از موقعیت ها واقعاً  نمی دونم باید چطوری رفتار کنم.گاهی مشکلات کوچیکی به وجود میان که شاید فقط از نظر من مشکل باشن...گاهی از بعضی برخوردا رنجیده می شم که شاید واقعاً بر خورد های بدی هم نبوده باشن...به هر حال اینجور موقع هاست که نمی دونم چطور باید رفتار کنم؟اگه خودم و بگیرم و نشون بدم که ناراحتم همه می گن که بچه ست و اگه به روی خودم نیارم شاید بقیه تو دلشون بگن که این یارو چقدر پررو  و یا ازون بد تر چقدر احمقه!! نمی دونم تا حالا توی همچین موقعیت هایی بودید یا نه؟حتماً تصمیم گیری برای شما هم دشوار بوده...به هر حال به نظر خودم بهترین رفتار،رفتاریه که بعد از انجامش خودت احساس رضایت کنی.امروز صبح من اصلاً از رفتارم راضی نبودم،به نظرم رسید یه جورایی غرورمو شکستم. به همین منظور هم تصمیم دارم که همین امروز عصر در جهت اعاده ی حقوق از دست رفته و باز گرداندن غرور پایمال شده اقدام کنم!!!
(خداییش می بینید چه جمله ای گفتم!) ولی خوب بی شوخی این غرور هم مسئله ایه که ساده از کنارش رد شدن کار مشکلیه به خصوص برای ما دخترا! شما هم اگه نظری داشتید رودربایستی نکنید،وبلاگ متعلق به خودتونه! راستی دعا کنید من امروز در بیان عقاید و نظراتم،اون هم در جمع عناصر ذکور تحصیل کرده و باتجربه موفق باشم!

 


نوشته شده توسط مینا در سه شنبه 85/6/7 و ساعت 10:40 عصر 
نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5      >
طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
بالا